یه نامه برای تو.. تویی که..

آخرین مسافر این تاکسی

بین سمفونی ممتد بوقها

و در تهوع پک به پک راننده

روی لبخند صبحگاهی رادیو پیام

هنوز به درخت انجیر کوچه شما فکر میکند.


خدایا ایمانم را با اغوش او محك زدی

كافر شدم

حالا فقط او را می پرستم..

تو تافته جدا بافته نیستی

ولی انگار خداوند تو را

در صبح اولین شبی که عاشق شده بافته

دست نویسنده اش درد نکنه عالی گفته..

.

پاورچین ... طوریکه جیرجیرکها بیدار نشوند،به اتاقم برو 

گنجه ی رویاها را باز کن وُ

یک مشت بنفشه ی کوهی بردار وُ بپاش روی ابرها

قوطی ِ باران را لای دفتر نقاشی ِ مادر پیدا کن

کنار عروسک ِ کاموایی ِ بچگی گذاشته

اجاق دلم روشن است

تا نم نم دم بکشد ... جلدی بیدار شده ام

بعد ... می نشینیم وُ گلیم آرزوهایمان را می بافیم

دست بجنبان

تا آب و جارویی بزنیم این شهر ِ ماتم زده را 
____________
امیر سربی 7 آذر ماه 91